۲۳۶- جان گداخت گداخت جان که شود کاردل تمان و نشد بسوختیم درین آرزوی خام و نشد فغان که در طلب گنج نامه مقصود شدم خراب جهانی زعم تمامو نشد دریغ و دردکه درجست وجوی گنج حضور بسی شدم به گدایی برکرامو نشد به لابه گفت شبی میر مجلس تو شوم … جان گداخت – گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد – غزل ۱۶۸ – ۲۳۶منبع : فالگیرفال حافظ آنلاین